تاملات و تحملات

تصمیم بر این است که مدتی در این مکان ننویسم. شاید تا آخرش. شاید هم نه. از این به بعدش اینجا می نویسم:

http://timeless.blogsky.com/

تاملات و تحملات من  هر روزه پذیرای حضور شماست


امشب


به کلماتی که در ذهنم می آیند برای بیان لحظه های همین ذهن فکر میکنم. اولین کلمه ها در این شب راکد بی سر و ته که احتمالا نیش عقربی را در نشیمنگاه ماهش دارد همین راکد و بی سر و ته و نیش و قمر و عقرب اند. فکر میکنم بی خودی دنبال کلماتی مثل پادزهر و خواب و آرامش خیال نباید بگردم. امشب از آن شب هاست. از آنها که کلمات از و آن و شب را ردیف میکنی در جمله  و به خودت یا دیگری می گویی امشب از آن شب هاست. از آنها که کلمه ی دارو و درمانی فلوکستین هم آرامش نمی کند. و بعید است به کار بردن واژه هایی مثل مشروب و مخدر هم سر و سامانی به متن ثقیل امشب بدهند. امشب یک کلمه است که سنگینی می کند. به کلمه ی امشب فکر میکنم...

کتابخوری


برای زهرا سادات خواهر زاده ی هنوز دو ساله نشده ام که می تواند تنهایی 20 ساعت از شبانه روز یکریز حرف بزند همیشه کتاب می خرم که برایش بخوانم یا بخوانند. یکبار یکی از کتابهایش را دیدم که انگار خوردگی پیدا کرده بود گفتم: کتابو می خوری دایی؟ گفت: تیتاب موخونم!


برید تیتاب خوب بخرید از نمایشگاه بوخورید!

کلا اینکه "ک" رو "ت" تلفظ میکنه کلی سوژه ی نمکه منه.


حافظا...

سر صبحی حافظ رو باز کردم با این حالم:

گر چه بر واعظ شهر این سخن آسان نشود         تا ریا ورزد و سالوس مسلمان نشود

رندی آموز و کرم کن که نه چندان هنر است         حیوانی که ننوشد می و انسان نشود
گوهر پاک بباید که شود قابل فیض         ور نه هر سنگ و گلی لولو و مرجان نشود
اسم اعظم بکند کار خود ای دل خوش باش         که به تلبیس و حیل دیو مسلمان نشود
عشق می‌ورزم و امید که این فن شریف         چون هنرهای دگر موجب حرمان نشود
دوش می‌گفت که فردا بدهم کام دلت         سببی ساز خدایا که پشیمان نشود
حسن خلقی ز خدا می‌طلبم خوی تو را         تا دگر خاطر ما از تو پریشان نشود
ذره را تا نبود همت عالی حافظ         طالب چشمه خورشید درخشان نشود

فارغ از این ماجرا

 

سلسله ی موی دوست حلقه ی دام بلاست

 

...

حیف نباشد که دوست دوست تر از جان ماست...

...That brought you to your knees

خدا رو شکر که judgment و lost control را ساخت آناتما. خدا رو شکر که ناز و نوازش را ساخت ذوالفنون. خدارو شکر که تو هاردم چند تا آلبوم برای تحمل این شبا هست.
توی هنر سیر و سفر جایی در باب مناظر غمگین و تنها خواندم که آدم تنها در سفر، بیشتر اینطور جاها را دوست دارد و دلیلش احساس همذات پنداری با محیط است. محیطی که حال و هوای خودش را دارد و تنهاست. مثل من در دو پست قبل که از خانه ی خرابه ی پدربزرگم گفتم.
دلیل اینکه وقتی غمگینیم یک موسیقی غمگین مناسب حالمان یا یک کتاب یا نقاشی یا فیلم غمگین  می تواند آراممان کند همین است که حس می کنیم در این غم شریک هم داریم و از تنهایی آن در می آئیم.
وقتی نشستم پشت کامپیوتر داشتم فکر میکردم چه چیزی هست که مرا از تنهایی کشیدن غصه ی امشب برهاند... خدا رو شکر که judgment و lost control را ساخت آناتما. خدا رو شکر که ناز و نوازش را ساخت ذوالفنون...

...

سفرها قابله های افکارند...

هنر سیر و سفر- آلن دوباتن


در سفرم...


...

آشنایان ره عشق در این بحر عمیق
غرقه گشتند و نگشتند به آب آلوده...

چطور ممکن است اخر

 

فهمیدن اینکه چرا وقتی سوار این یکی ماشین شدی ادامه ی آن آهنگ ماشین قبلی که یکی دو دقیقه قبل، از آن پیاده شده بودی از باندهای این ماشین می آمد کمی حال و هوای ذهن را به ماواری طبیعت عادی می برد. مثل بعضی وقتهای قدیم که اس ام اسی با موضوعی مرتبط با حال و هوایت در همان لحظه از کسی که فکرش را نمی کنی می رسد به دستت و وقتی باز می کنی و می خوانی باز می روی توی همان حال و هوا که چطور ممکن است آخر. دست آخر هم توی همان حیرت درونی که انگار کسی در تو دهانش باز مانده می ماند همه چیز ذهنت را میسپاری به اینکه محدود است در زمان و مکان و در کل گونه ی ناقص عقل است. ولی چیزی در درون ناپیدایت هنوز و همیشه هست که انگار می داند چرا ولی پاسخش در مسیر عقلت قرار نمی گیرد که به زبان بیاید، همانجا در درون ناپیدایت یا به قولی در دلت مانده و می ماند و همیشه با یادآوری اش مور مورت می شود که هی پسر واقعا اینطوره که... بعضی وقتها لحظه های تلاقی دو روح  است که شاید منطبق بر هم نباشند و موازی هم نباشند اصلا شاید متنافر باشند... دو روح نه فقط در دو جسم انسانی دو روح در دو جماد اصلا... مثل همین چند دقیقه پیش که وقتی از مصطفی خداحافظی کردم و از آن ماشین پیاده شدم که سوار ماشین دیگری شوم به سمت خانه، ادامه ی همان "معین" ی که توی آن ماشین بود می خواند.


...چو تخته پاره بر موج...

هوای...

یک مزه ی غریب و قریب

امروز توی کافه به حال دپرس گونه ای حضور داشتم. آنقدر که حس می کردم دور و برم را با این حال آزار می دهم. توی همان حال و هوا بودم که یکهو بی هیچ پیش زمینه ی فکری یاد آبگوشت امام حسینی افتادم. آبگوشت امام حسینی نوعی از آبگوشت است که بمی ها جز این آبگوشت معمولی درست می کنند. و بیشتر آبگوشت نذری ست. مخصوصا نذرهای محرم. به همین جهت نامش شده آبگوشت امام حسینی. می گفتم، یادش افتادم و با خودم گفتم خیلی وقت است که نخوردم و انگار باید با این آرزو که دوباره کی پس مزه ی لذیذ ماندگارش را بچشم به گور برویم. به خانه که آمدم از فرط پریشانی حال و اینها نرفتم که چیزی بخورم. گذشت و گذشت تا همین چند دقیقه پیش که رفتم که مرهمی بر ضعف معده ام بگذارم که با یک قابلمه آبگوشت امام حسینی روبه رو شدم. اولش شک کردم. اصلا باورم نشد. ولی خودش بود... 

آی یادت یادمه ...

 

گور شد گهواره آری بنگرید اینک زمین را...

 

من عادت نبشتن نداشته ام هرگز، سخن را چون نمی نویسم در من می ماند و هر لحظه مرا روی دگر می دهد.

مقالات شمس

مثل اعلامیه های ترحیم دو سال گذشت

 

از صبح شنبه ای که ساعت 5 بیدار شوم بدم می آید و این تقصیر توست. از صبح شنبه ای که برف ببارد؛  که تفرش داشته باشد؛ که شعر بخوانم؛ که سه تار داشته باشد؛ که... بدم می آید و این ها همه تقصیر توست. اینکه حسن سه چهار روز جلوتر می رود سر خاکت و وبلاگش را با فاتحه آپ می کند تقصیر توست. اینکه وبلاگت برایم دیگر حکم قبرت را دارد و هر از چند گاهی بی رد و نشان سری به سنگ سیاهش می زنم و فاتحه ای می خوانم و گاهی هم گلی توی نظراتش می گذارم تقصیر توست. نظرم را بخواهی نه گل است ونه بلبل. گند زدی پسر گند. به خودت و به ما. تقصیر توست. کسی شاید باورش نشود که من هنوز تکیده ی آن روزم و هنوز شکسته ی آن روزها... هنوز صدای تمام جیغ و فریادهایی که توی برف سر خدا زدم توی گوشم زنگ می زند. هنوز صدای تمام فریادهایی که ضجه وار سر تو زدم... هنوز؛ و این تقصیر توست.


هیچ تقصیری وجود ندارد. تو این طور خواستی و اینطور عمل کردی. حتما خوب کردی. من هم همین را می گویم. هیچ تقصیری وجود ندارد و هیچ مقصری...

امیدوارم که خوش باشی همین.

 

نوشتن همین و تمام!

گرسنگی بیش از حدی که الان دارم و خواسته هایی که در پی این گرسنگی به ذهنم فشار می آورد (البته فشار نه چندان زیادی. درست همانقدر که گرسنه ام)، عدم توانایی ام در انتخاب یک کتاب در کتابخانه ام از میان انبوه کتاب های مختلفی که نخوانده ام یا باید بخوانم یا دوست دارم بخوانم، گذشتن ساعت خوابم در حالیکه اصلا خوابم نمی برد و در واقع انگار می ترسم از خواب و تکرار همه ی وقایعی که به صورت روتین در آن و پس از آن این روزها روی می دهد، تنهایی تا حدودی خود خواسته و تا حدودی تحمیلی و تا حدودی دم کرده که حاصل محیط هایی ست که خواسته و گاه نا خواسته در تعامل با آنها هستم، ننوشتن شعر بعد از ماه ها، تناقضات زیاد زندگی من- من و شاید هزار ها من دیگر- در موقعیت زمانی و مکانی زندگی این من و من ها و فکر کردن و بالا و پائین رفتن از تمام آنچه از این تناقضات در ذهنم می آید، ترس از حصار های ذهنم و همزمان ترس از بی حصاری ذهنم(هر کدام در مواردی) و شاید در کل ترس از اینکه به یک تعادل در داشتن یا نداشتن این حصار ها نرسم، عوامل و وقایع و خیلی چیزهای دیگر  که باعث تشدید حس های غریبم در مورد زندگی کردنم یا شیوه ای که زندگی می کنم می شود  و مطمئنا اگر بخواهم بنویسم خیلی چیزهای دیگر: از جزئی و عینی و به ظاهر ساده اش گرفته مثل صدای تکراری و قدیمی و پوسیده ی ثانیه شمار ساعت دیواری اتاق یا پاره شدن پشت شلوارهای جین ام که خودم هم نمی دانم چرا و چگونه اینطور می شوند تا کلی و ذهنی و به ظاهر پیچیده اش همچون مفاهیم کهن اما نو : انسان و خدا و دین و عاطفه و عشق و غیره ذلک و اینها، همه و همه ی این موضوعات در قالب کلمات توانستند یک صفحه ی دفترم را پر کنند.

نانوشته

شبیه ننوشتن است. آنهم ننوشتن به مدت طولانی. بگذار همین اول بگویم که دردناک و سخت و گاهی غیر قابل تحمل و دیوانه کننده است و با تشبیه و کنایه و استعاره و غیر ه غیره ذهنت را نپیچانم. صبح از خواب بیدار نمی شوی چون صبح تازه خواب کم کم سراغ چشمت را گرفته و مجالی نمی گذارد برای بیداری. تازه آنقدر هم ضعیف و نحیف شده ای که وقتی آنموقع افتادی توی رختخواب دیگر افتاده ای و نای زود بلند شدن را نداری مثل روزهایی که جوان تر بودی. یعنی مثل همان ننوشتن. فکر کن مدتهای مدیدی ننوشتن چه بلایی سر قلمت می آورد. هر روزی که نمی نویسد و تو اثرش را نمی بینی دارد ضعبف و ضعیف تر می شود.  خشک می شود. تو هم خشکت می زند. می بینی بازی زبانی هم بلدم! همان که گفتم من هم زندگی ام شده مثل ننوشتن؛ هر روز ضعیف و ضعیف تر می شوم مثل قلمم. قلمی شده ام دیگر. می بینی بازی زبانی هم بلدم! ترس برم داشته که خشکم بزند به درد موزه های پر از حیوانات تاکسیدرمی شده هم نمی خورم.

درد

                     

 

                                 خمار




                                             ز جام


        ضـرورت اســت          

                                                                          ساقی

                    

                                             
                                                        خورده ی      

                      صافی

                   

 که


 شراب

                      سر          

                                                    درد


        

                                                    

                  کشم


 

  وصل

...تجربه های سنگین ما

 

ما را پاداش می دهد

که آرام گریه کنیم...

احمدرضا احمدی

اصلا انگار ما در جریان نبودیم

 

به او که نگاه نمی کردم، چهره اش می رفت توی هم و چند تا چروک که خطوط سطرهایی از آن همه فکر توی کله اش بودند می افتاد توی صورتش. اینها را وقتی می فهمیدم که گهگاه اتفاقی بر می گشتم و نگاهم به صورتش می افتاد. اتوبوس مثل کشتی کوچکی پر از مسافر افتاده بود توی عصر آنروز و همینطور می آمد پائین. پائین آره پائین. خوب خوب این پائین آمدن را حس می کردم. هر قدر می آمدیم پائین تر مغازه هایی که از پنجره ی اتوبوس میدیدم هم ریخت و قیافه شان می آمد پائین. در جریان رودخانه ای که آن عصر خیلی هم تلاطم نداشت با این کشتی پر از مسافر دنبال گردابی بودم که اصلا برای رودخانه ها نیست و دریایی ست. اما می شد گاهی به آن فکر کرد در جریان همین رودخانه ها. به میدان نزدیک می شدیم و باد خنک می خورد توی صورتم و فکر می کردم که او چقدر فکر می کند. سطرهای صورتش از زبان معیار دور شده بود و به این می گویند برجسته سازی زبان. حتما داشتم یک شعر می خواندم.این عصر ولی دیگر بس بود غرق شدن. اتوبوس ها همیشه از گرداب راحت بیرون می آیند. ما نه. ما فقط می توانستیم آنطرف میدان پیاده شویم...

عشق و قاشق

 

یه شب و روز بودند با هم ازدواج کرده بودند. بعد می خواستن برن کلاه بخرن با هم دعواشون شد. شبه آقا بود روزه خانم. شب و روز رفته بودن مشهد سردشون شده بود. ستاره وقتی شب اومد گفت: چرا دعوا می کنید؟ خوب دو تاتون کلاه بخرید. کاپشن بخرید. یه کاپشن کلاه دار. خانم روزه می گفت  من کاپشن کلاه دار می خوام. شبه می گفت: من از تو سرد ترم من می خوام. آقا درخته گفت: کفش زمستونه. کفش زمستونه. ولی دوباره روز و شب دعواشون شد. وقتی شب شد آقا شبه رفت تو آسمون و. خانم روزه رفت یه جایی قایم شد. صبح آقا شبه اومد گفت بیا بریم بیرون گردش. خانم روزه گفت من اول می رم. آقا شبه گفت من اول میرم. ستاره گفت: وای سرم رو بردید. همه اش با هم دعوا می کنید. ولی آخر شب و روز با هم خوب شدند. رفتن مغازه ی قاشق فروشی که قاشق بخرن و با هم شام بخورن. اینطوری بود که شب و روز عاشق هم شدند!

 

محمد پویا اسد سنگابی ۵ ساله از شیراز ()

  مجله ی ادبیات مدرن برای کودکان ۳ تا ۱۰۰ ساله ی ایران:عروسک سخنگو

چلنگر

 

ثثثثثثثثثثث

 

گاهی اوقات که نه می نویسم نه قلمم نه کاغذ از حرف به حرف می افتم و طوری می گویم که انگار انکار زبانم. آن وقت فقط یک مترجم می خواهم که بگوید 

 چه می شود 

 این که می گویم؟!


ـ: آقا یکی تون مردی کنه و بیاد بیرون تا منه پیره مرد خودشو کثیف نکردم.

یکی مردی می کند و می آید بیرون تا اوی پیرمرد خودشو کثیف نکند.

ـ: آی دستت درد نکنه.

نتیجه ش:

اگه یکی مون! مردی نمی کرد و نمی یومد بیرون پیر مرد خوشو کثیف می کرد.

 

 

 

آتشی انگار...

 

بر این

شن وادی باران خورده

عابر خون رفته است

رد پاهایی گلگون می گوید

ردپایی که سبک رفته در آغاز و

سنگین شده کم کم

باید روانه شوم

فرسخی سرخ راه در پیش است

پا به پای جا پای پرندگان

پرنده گذشته ست آیا

یا پاهای بلند ستاره های دوشین

از این

شن وادی باران خورده

پایان سفر

پایان رد پاهای گلگون و

فرسخ سرخ

به پایان آهو می رسم

تنها جا پای بلند ستاره ها

به پایان نمی رسد هرگز.

 

زنده یاد منوچهر آتشی


۲۹ آبان سالروز درگذشت منوچهر آتشی عزیز است. امروز اتفاقی قبل از اینکه یادم بیاید این روز را دکلمه های او را خریدم و شب فهمیدم که چه اتفاقی...

: احتمالا یکی از دکلمه ها را در اسرع وقت آپلود می کنم که شریک شوید.

 

 

کل هنر زندگی این است که از افرادی که باعث رنچش خاطر ما می شوند استفاده کنیم.

مارسل پروست


خیلی دوست دارم پروژه ی ۸ جلدیه " در جست و جوی زمان از دست رفته " ی این آقا را بردارم و ... .

حتما شاهکار است.

موقتا / وقت دارم... دل؟

 

 

دلشوره های آزار دهنده دارم. تو دلم انگار مرده شور خونه ست که هی یه نفرو میارن و می شورن و می برن و دوباره میارن و می شورن و می برن و ... تو سرم انگار یه کلاغه پر از یه خبر بد. پای راستم دوباره درد گرفته انگار اومدم شوت بزنم و یکی محکم تکل زده و محکم پای راستم خورده بهش. بوی حوله میده. انگار یه شب تمام روش حوله گذاشته. حوله رو برده تو حموم. چند روز بعد رفته تو حموم حوله رو بیاره. به جاش طناب آورده. دلم شور می زنه. گشنگیم به غذا نمی ره... کچاپو کجا گذاشتم؟! هووووووم خوب با ماکرونی چطورید؟! دلم شوره. نکنه قراره برف بیاد؟ نکنه همه ی روزا شده شنبه... خوابای بدم چرا سریال شده؟ بزن اون کانال فوتبال ببینیم... گل زدم. اومدم جلوی دوربینش. بزن اون کانااااااال... من دیگه فوتبال بازی نمی کنم... سریاله پر از من و حسنه که یه مُرده دعوتمون کره یه مهمونی.حسن مطمئنی که نخوابیده؟! بیدارش نکنیم؟ مطمئنی؟ درو وا کنیم؟!

 میشه کانالو عوض کنی؟ چرا توی این تلویزیون خبر میاد که برف می باره؟

نکنه ابوالفضل قراره خودشو بکشه؟!

 


بیش از این ها آه آری بیش از اینها......................................

می خوام بنویسم نمیشه. می خوام برای اولین بار برای این قضیه گریه کنم. یعنی میشه؟

کاشکی بتونم بنویسم کاش کاش کاش...

فعلا بداهه بپذیرید...

از شرع غیر نام نمانده‌ست، از عرف جز حرام نمانده‌ست

سجاده فرش عنف و تجاوز، ای داعیان شرع خدا را!

بر قتل‌عام دین و مروت، دست که بسته چشم شما را ؟

الله اکبر است که هرشب، همراه جانِ آمده بر لب

آتشفشان به بال شیاطین، کرده‌ست پاره پاره فضا را

از شرع غیر نام نمانده‌ست، از عرف جز حرام نمانده‌ست

بر مدعا گواه گرفتم، جسم ترانه قلب ندا را

انصاف را به هیچ شمردند، بس خون بیگناه که خوردند

شرم آیدم دگر که بگویم، بردند آبروی حیا را

سهراب‌ها به خاک غنودند، آرام آنچنان‌که نبودند

کو چاره‌ساز نفرت و نفرین، تهمینه‌های سوگ و عزا را ؟

زین پس کدام جامه بپوشند، بهر کدام خیر بکوشند

آنان‌که عین فاجعه دیدند، فخر امام ارج عبا را

سجاده تارو پود گسسته‌ست، دیوی بر آن به جبر نشسته‌‌ست

گو سیل سخت آید و شوید، سجاده و نماز ریا را

 

سیمین بهبهانی



بهزاد نبوی سخنگوی دولت شهید رجایی و اغتشاشگر و برانداز دولتی مدعی رجایی دوم بون.

آقای نبوی از دیدن هیچ کس روی این صندلی ها اینقدر ناراحت نشدم که شما...

شمایی که از پایدارترین ها بودید زیر شکنجه های ساواک از بهترینها بودید در عمر انقلاب. با بزرگترین ها بودید. حالا...

و لعن الله علی قوم الظالمین...

 


تفنگت را زمین بگذار تصنیفی فوقالعاده زیبا در دستگاه دشتی از استاد بلامنازع موسیقی سنتی  کشورمون

محمدرضا شجریان

. شعر تصنیف از فریدون مشیری ست...

تفنگت را زمین بگذار
که من بیزارم از دیدار این خلوار ناهنجار
تفنگ دست تو یعنی زبان آتش و آهن
من اما پیش این اهریمنی ابزار بنیان‌کن
ندارم جز زبان دل، دلی لبریز مهر تو،
تو ای با دوستی دشمن!
زبان آتش و آهن
زبان خشم و خونریزی ست
زبان قهر چنگیزی ست
بیا، بنشین، بگو، بشنو سخن شاید
فروغ آدمیت راه در قلب تو بگشاید
برادر گر که می‌خوانی مرا،
بنشین برادر وار

تفنگت را زمین بگذار،
تفنگت را زمین بگذار تا از جسم تو
این دیو انسان‌کُش برون آید.
تو از آیین انسانی چه می‌دانی؟
اگر جان را  خدا داده ست
چرا باید تو بستانی؟

چرا باید که با یک لحظه، غفلت،
این برادر را
به خاک و خون بغلطانی؟
گرفتم در همه
احوال حق‌گویی و حق‌جویی...
و حق با توست
ولی حق را ــ برادر جان ــ
به‌زور این زبان نافهم آتش‌بار
نباید جست...
اگر این بار شد  وجدان خواب آلوده‌ات بیدار

تفنگت را زمین بگذار...


این پست کم کم می شود.

 

 

پدر بیا خستگیاتو در کن

کنار چشمه سار پاک اشکام

پدر بیا درد دلامو گوش کن

که مثل تو منم تو دنیا تنهام ...

پدر بگو رو زخمای صبورت

چی شد که هیچکی مرهمی نذاشته

چرا کسی این همه خار و سنگو

از پیش پاهای تو برنداشته...

شاید ۹ سال پیش بود که این آهنگ را شنیدم و تحت تاثیرش قرار گرفتم و حالا...

پدر  از آلبوم شاپرک با صدای حسین زمان


ترجیح می دهم این جملات را نگذارم اینجا. و این پست تبدیل به غمباد آباد نشود. تکمیل نمی شود.

...و پدر حکایتی مغموم ست

 وقتی روایتش من باشم...

سرم گیج می رود این روز ها

 پس پرده ی این اشک ها هیچ دلیلی نیست! خیلی وقت است پرده ها را پس می زنم و دلیلی نیست!  امروز معلق تر از هر روز توی خانه، توی خیابان، توی پارک، توی هر جایی که فکرش را می کنم می ترسیدم. از هیج چیز به این انداره که از معلق بودن می ترسم نمی ترسم. از دوگانگی و چه بسا گاهی چند گانگی های ذهنم! خدا خوب می داند میثم را چطور بترساند، چطور بگریاند، چطور... چطور...چطور...که پس پرده نشسته و هر چه پرده ها را کنار می زنم نیست! پس کجایی تو که همه جایی؟!!! درد مگر فقط باید توی قلب آدم پیدا شود؟! نه خدا! خودت می دانی این درد ها بدتر است... پس پرده ی این اشک ها هزار دلیل است که وقتی سرازیر می شوند نمی دانم از کدام "چشمه دلیل" جاری شده اند و این نادانی مثل هیولا می ترساندم!
حسن*! باور کن آدم ها همدیگر را درک می کنند!!!
نه...! شاید تو راست می گویی شاید هیچ کس هیچ کس را درک نمی کند و فقط این لفظ افتاده روی زبانمان که می فهمیم همدیگر را.
فلسفه ی تو را نمی فهمم حسن درک را هم... سخت تر از کانت و شوپنهاور و نیچه نشان می دهد!
"هر وقت کسی می گوید درکت می کنم دوست دارم آنچنان به دهانش بزنم که دیگر نتواند حرف بزند!"**
دچار چند گانگی ام، دچار بحران، از نوع چندمش را نمی دانم
 دچارم، دچار...
..............................
* این حسن این حسن نیست! حسن خراسانی است. دوست بزرگواری که دغدغه هایش کمر تفکراتم را شکسته!

** حسن می گوید...
پ ن:
از دو گانگی ها و چند گانگی های ذهنم بیشتر از جن و لو لو و هیولاهای بچگی ام می ترسم آنقدر که خیس عرق می شوم و مثل جن زده ها...